حقّ سرپرست علمی تو آن است که وی رابزرگ بشماری و مجلسش را محترم بشماری و به او نیک گوش کنی [امام سجّاد علیه السلام]
دوشنبه 85/4/5 ساعت 8:56 صبح
خیلی دلم گرفته بود...
سنگینی اشک را روی گونه هام احساس میکردم.
برای لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم...
خود را در باغ غفلت یافتم.
درخت را دیدم،بهش گفتم خیلی دلم گرفته...
در جواب بهم گفت:
مگه دل وجود داره؟!
نا امید از باغ بیرون آمدم،کمی جلوتر که رفتم،
تابلوی ((به سمت بوستان معرفت)) را دیدم.
کمی خوشحال و امیدوار شدم...
به داخل بوستان رفتم، پروانه را دیدم که با لبخند به استقبالم آمد...
غم را توی چهره ی من تشخیص داده بود.
از حالم پرسید. بهش گفتم که دلتنگم...
گفت:نگران نباش، تو را با خودم به گلستان عشق خواهم برد.
به نزدیک گلستان که رسیدیم، نور عجیبی از داخل آن به چشم میخورد.
وارد شدیم... در حین قدم زدن چشمم به گل یاس افتاد.
آرام آرام اشک میریخت.
هر قطره ی آن روشنایی و پاکی خاصی داشت.
عجیب و دلنشین بود.
توجهی نکردم.
ازش پرسیدم،وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟
در جواب بهم گفت:
از سر تسلیم، لحظاتی را در درگاه خدای خود اشک میریزم.
گل یاس هم دلش گرفته بود...
نوشته شده توسط: چکاوک
i ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدیدهای امروز:: :: بازدیدهای دیروز:: :: درباره خودم :: :: لینک به وبلاگ :: :: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من ::
:: آرشیو :: آرشیو دو :: وضعیت من در یاهو:: :: خبرنامه ::
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
36385
5
0
آرشیو یک
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385