بارالها ! شکستگی ام را جز لطف و مهر تو درمان نمی کند ... آتش درونم را جز دیدارت خاموش نمی سازد و درد اشتیاقم به تو را جز نگریستن به چهره ات، بهبود نمی بخشد . [امام سجّاد علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
جمعه 86/3/25 ساعت 12:4 عصر
سلام
سلامی به همراه یک سبد پراز شکوفه های بهاری تقدیم به دوستان عزیز
قصه برهمن دانا از زبان حکیم مشهور فرانسه "ولتر" که محمد علی جمالزاده در کتاب تلخ و شیرین خود به رشته تحریر در آورده است را میخواندم گفتم شاید برای شما هم خوشایند باشد :
در طی مسافرتهایم با برهمن پیری از براهمه هندوستان آشنا شدم . که مردی بود دانشمند و دا آگاه که چون مال ئ ثروتی هم داشت و برای تدارک مایحتاج خود مجبور به فریب دادن ایــن و آن نبود , و عقل و دانشش هم بیشتر از آنچه مینمود بود .
اداره خانه و زندگانیش بدست باکفایت سه تن از بانوان صاحب جمالی سپرده شده بود که شب و روز خود را صرف فراهم ساختن اسباب رضا و رفاه خاطر شوهر میکردند و هر گاه برهمن روشن ضمیر از تفنن و عشرت با آنان فراغت میافت به حکمت و عرفان و مطالعه در کم و بیش جهان میپرداخت .
در جوار سرای زیبا و باشکوه برهمن و باغ و بوستان با صفا و باطراوت او , کلبه محقر پیرزنی هنــــدی بس خرمقدس و نادان واقع گردیده بود .
روزی رفیق برهمنم با من بنای دردودل را نهاده و چنین گفت :
که ای یار یکتا و ای رفیق بی همتا ایکاش مادر هرگز مرا نزائیـــــــــــده بود و بدنیا نیامده بودم , علت را پرسیدم , آهی از ته دل کشیده و گفت چهل سال تمام است که عمر عزیز را صرف تحصیل علم و معرفــــت نموده ام , زهی خیال باطل , اینک می بینم عمر را بیهوده تلف ساخته ام و شب و روز کارم تعلیم و هدایت دیگران است در حالیکه خودم هیچ نمیدانم , رفته رفته در اثر این احوال از عمر و زندگی بیزار شده ام و به عین میبینم که بدنیا آمده ام . روز میشمارم و زمان میگذرد و اصلا هیچ نمیدانم زندگی چیست و وقت و زمان چه معنی دارد . نه از لحظه حاظر چیزی میفهمم و نه از ابد و ازل و وجود و عــدم سر موئی سر در میاورم . وجودم از مقداری مواد مختلفه ساخته شده و خود را دارای عقل و فکر میپندارم , ولی از هــــــر کس میپرسم فکر و عقل چیست و مبداء و منشاء انها کدام است جواب درست و حسابی نمیشنوم .
گاهی به خود میگویم از کجا که عقل و ادراک نیز مانند راه رفتن , هضم کردن و ... از نیــــروهای حیاتی نباشد و شاید همان که به کمک پا راه میروم و بــــه یاری معده هضم می سازم , فکر کردنم نیز به وسیله الت مغز باشد ! از این گذشته نه تنها اصل و جوهر فکر بر من مجهول است بلکه از حقیقــــــت حرکات و سکناتم هم یکسره بیخبرم , هیچ نمیدانم چرا آمده ام و کارم در این دنیـــــا چیست و عاقبت به کجا خواهم رفت .
خوشمزه تر از همه آنکه با این حال و روز مردم در خصوص همین قضایا هزار گونه سوال های مختـلف از من می کنند و به همه باید جواب بدهم و خدا گواه است که ابدا نمیدانم چه جوابی باید بدهم .
عموما سعی میکنم با پر گوئی سر و ته مطلب را طوری به هم می آورم و نادانی را به زور الفاظ توخالی
و بیانات بی اساس تلافی نمایم ولی به محض اینکه دهن میبندم پیش نفس خود از مهملاتی کـــــه بافته ام خجل و شرمنده می مانم . اما از آن وقتی که در باب خلقت سخن به میان بیاید و در باب هستی و مبداء و معاد از من سوالات بکنند که دیگر خر بیار و رسوائی بار کن .
اخیرا یکنفر آمده بود و میگفت در جائی بدون اینکه خلق شده باشد , خدا وجود دارد , این خود میرسانــد که وجود داشتن و وجود پیدا کردن بدون خالق امکان پذیر میباشد و در این صورت چـــرا باید وجود کون را بدون خالق انکار نمود .
در این موقع چون خر به گل باز میمانم و چنان جوابهای پیچیده و مغلقی میدهم که آن خــود دلیل بر باطل بودن دعاوی و نادانی من است . همین دیروز مومنی از من سوال کرد که ای استاد استدعای عاجزانه ای که دارم این است که چرا چراغ هدایت خود را در راه من گمراه روشن نموده و به من بفهمانید کـــه علت اینکه ظلم و شقاوت و پلیدی و زشتکاری دنیا را سر تا پا فرا گرفته چیست ؟
حالا که خودمانیم باور بفرمائید که واماندگی و سرگردانی خود من نیز به هیچ وجـــه کمتر از این اشخاص نیست . گاهی به زور کبری و صغری و احادیث و اخبــــار و روایات و اشعار و بـه کمک درایت و حکایت برای این بیچارگان به اثبات میرسانم که تقصیر با خود آنهاست که چشم بینـــــا ندارند والا دنیا سرتاسر بر پایه عدالت و انصاف و نیکوئی و رحمت برقرار است ولی در همان حال به خوبی حس میکنم که این گونه دلایل و براهین , دل آن بیچارگان را که از جنگ , خانه خراب و عاجز و کـــور و چلاق برگشته اند راضی نمیسازد و بینی و بین الله برای خودم نیز باطنا کافی نیست . آن وقت است که با خاطـــــــر آزرده در را به روی خلق می بندم و بر غفلت و جهالت خود غبطه خوران به کتابهای معتبر قدیم و جدید متوسل میشوم , ولی افسوس و هزار افسوس که هر چه بیشتر میخوانم بر ضلالتم میافزاید و خود را در خـــم و پیچ کوچه و برزن هفت شهر حیرت و هفت اقلیم نادانی آواره تر و سرگردان تر می یابم . وقتی بیچارگی و استیصال
خود را با دوستان در میان میگذارم عده ای توصیه مینمایند که دل را خوش داشته از این دو روزه حیـات تمتعی بردارم و به ریش کائنات بخندم . گروه دیگر که خود را آگاه و با خبر و بینا می پندارند , بــــا یک دنیا ادعا و سرسنگینی تازیانه پرگوئی را بدست گرفته , چست و چالاک بـــر پشت ستور چوبین استــدلال جسته مانند خودم به تکرار معانی مبتذل و مطالب فرسوده و پوسیده می پردازند و در همان میدان پهناور
ژاژخانی و هرزه درآئی که خودم از یکه تازان بنام آن بشمار میروم بنای ترکتــــــــازی و روده درازی را می گذرانند و از آن همه جز آنکه بر شدت استیصال و آشفتگی افکارم مبلغی افزون گردد نفــــــع دیگری حاصل نمی شود . خلاصه آنکه در اینگونه موارد است که ابواب حقیقت را به روی خود یکباره بستــه و قفل زده دیده خود را در وادی سرگردانی سخت مایوس و بینوا می یابم .
از گفتار و بیانات این برهمن دانشمند بسیار متاثر گردیدم و از صداقت و انصافش درس عبرت گرفته باز یکبار دیگر به فکر افتادم که انسان بدبخت هر قدر هم فهم و شعورش بارزتر و روشن تر باشد و بــه هر اندازه دل و جانش لطیف تر و حساس تر باشد , بــــه همان نسبت هم غم و محنتش بیشتر و دردناکتــــر می گردد .
بر حسب اتفاق پیرزنی را هم که در همان نزدیکی خانه برهمن منزل داشت ملاقات کردم . از او پرسیدم مادر جان آیا هیچوقت به فکرت رسیده که روح تو چیست ؟ و آیا از ندانستن این موضوع مکدر و ملول نیستی ؟ از نگاهش دریافتم که سوالم را نفهمیده است و آشکار بود که در تمام مدت عمر هرگز این قبیل مسایل که شب و روز عذاب روح و پریشانی خاطر برهمن بیچاره را فراهم میساخت از مخیله اش خطور نکرده است .
ایمان پیرزن کامل و استوار بود و هرگز برای او کمترین شک و شبه ای در باب حلول ارواح خدایـــــان بزرگ هند روی نداده بود و همین قدر که هر چندی یکبار دستش به آب رودخانه مقدس گنگ می رسید خود را رستگار و سعادتمند می دانست .
از آرامش خاطر و سعادت این پیرزن ساده لوح سخت به شگفت آمدم .
به خانه برهمن برگشتم و پرخاشجویان به جانش افتادم که واقعا جای تعجب است که شخصی چون شما بدبخت و معذب باشد و این عجوزه خوشیده و پوسیده ای که چون گربه زال در جلوی سرای شما عمــر میگذراند راضیه مرضیه بر توسن سعادت سوار باشد .
تبسمی بر لبان برهمن نقش بست و گفت حق با سرکار است خود من نیز متوجه این نکته بوده ام و چه بسا به خود گفته ام که تو هم اگر مثل این پیرزن جاهل و ضعیف العقـــل میشدی خوشبخت بودی ولی با این وصف هرگز باطنا طالب و راغب چنین سعادتی نبوده ام و بعد از این هم نخواهم بود .
این جواب برهمن برای من حکم تازیانه عبرتی را پیدا نمود و من نیز به نوبت خود همین که به دیـــده دقت و تحقیق در این امر نگریستم فهمیدم که اگر به خود من نیـــــــز بگویند که اگر میخواهی سعادتمند باشی باید قبول نادانی و بلاهت را هم بکنی , هرگز به این معامله تن نخواهم داد .
موضوع را با چند تن از حکما و دانشمندان در میان گذاشتم و جملگی را با برهمــــن همفکر و همزبان یافتم . تعرض کنان گفتم بار الها گرفتار تناقضی بس فاحش گردیده ام , چون شکی نیست که مقـصود و منظور ما همه سعادتمندی است و وقتی سعادت بدست آمد اهمیت دانا بودن با نادان بودن ساقط میگردد , وانگهی اشخاصی که راضی و سعادتمند هستند یقین دارند که سعادتمند و راضی هستند ولی کسانی کـه
بر اسب چوبین استدلال سوارند و با حکمت بافی و منطق سر و کار دارند هیچگاه مطمئن نیستند که راه راستی و حقیقت می پیمایند .
خلاصه اینکه به این نتیجه میرسیم که انسان خردمندی که جویای سعادت است همین که عقل و فهم را منافی با سعادت دید باید از آن صرف نظر نماید و پشت پا بر آن زند .
تمام حضار از فیلسوف و حکیم این فکر و عقیده مرا پذیرفتند و یک صدا گفتند که الـــحق مطلب همین است و جز این نیست . ولی با این حال باز جمعا اظهار داشتند که احدی از ایشان هرگز حاظــر نخواهد
شد که سعادت را به شرط حماقت بپذیرد و شتر ارزان را به شرط گربه گران خریداری نماید !
از آن مجلس بیرون آمدم و باز دنباله اندیشه را گرفته , در همان معنی سخت دقیق شدم .
دیدم ترجیح دادن عقل و فهم به سعادت , روی هم رفته معقول به نظر نمیاید و عاقبت عــــاجز ماندم و
به خود گفتم خدا میداند که برای رستن از تنگنای این تناقض راهی وجود داشته باشد یا نه .
آنگاه رفته رفته به این نتیجه رسیدم که این تناقض هم مانند تناقض های بسیار دیگری که هزاران سال است گریبانگیر انسان بیچاره میباشد , لابد باز هزاران سال دیگر لاینحل خواهد ماند و چه حرفهائی که باز اولاد آدم در این باب نخواهد زد و چه اندیشه هائی که نخواهد یافت .
منتظر نظر شما هستم
تا بعد خدانگهدار
نوشته شده توسط: چکاوک
شنبه 86/2/15 ساعت 8:35 صبح
سلام
سلامی به همراه یک سبد پر از شکوفه های بهاری تقدیم به شما
مطالبی رو توی مجله موفقیت خوندم شکه ای از اونو براتون
مینویسم شاید بد نباشه شما هم بخونین
اتفاقات ساده اما ارزشمند هست طوری که میتونه یه حس
رضایت بخش به ما هدیه کنه !
دلخوشی یعنی رضایتمندی .
راستی چرا برای لذت بردن از زندگی – گاهی خودمونو
دربند خیال و رویاهای دوردست میکنیم ؟
بیاین از خودمون بپرسیم چه چیزهائی رو با امکانات
موجود میشه تغییر داد و بهتر کرد !
شاید اولین تغییر باید در حسمون رخ بده .
چرا وقتی میشه از شنیدن صدای یه دوست شعف رو
دوباره زنده کرد گاهی درگیر تکرار و دربند عادت
اسیر میشیم ؟
شکوه زندگی فراتر از اونه که در تکرار خلاصه بشه .
یادمون باشه ایجاد تغییر همیشه به معنای هزینه های مادی نیست .
گاهی حتی یه لبخند میتونه چهره ای رو آسمونی کنه !
حتی تغییر آهنگ کلام میتونه احساسی نو هدیه کنه .
در سختیها جستجوی نکات مثبت میتونه تحمل دشواریها رو هموار کنه .
حتی در دشوارترین شرایط به یاد داشتن حضور و
حمایت یکی اونم کسی که بیشتر از همه دوستمون
داره - خیلی بزرگه و خیلی هم مهربونه(خــــــــــــــــــــــــدا)
بزرگترین دلخوشیه .
گاهی اوقات صبر میتونه یه اسطوره بسازه !!!
وقتی یه تشکر پرمهر میتونه دلی رو گرم کنه –
وقتی یه دلداری صمیمانه میتونه یخ غصه ای رو
ذوب کنه وقتی حتی فقط یه قدم زدن صبحگاهی
میتونه برای کم کردن فاصله دو همراه صمیمیتها رو
مضاعف کنه از دست دادن دقایق و لحظه ها در
اندیشه نداشته ها چقدر جبران ناپذیره .
وقتی گاهی فقط یه همدردی میتونه سنگینی بار غصه ای رو
سبک تر کنه – چرا برای پیدا کردن دلخوشی راه دوری می ریم؟
وقتی به یاد داشتن یه مناسبت و یه تبریک صمیمانه
راه نزدیکی برای تجربه صمیمیت هاست چرا برای درک
لذت شیرین و بی مثل صمیمیتها به روی واضحات چشم بستیم ؟
چرا قالبهای تکراری- ما رو در چرخه تکرار – طوری غافل
کرده که دقت نگاهمون خواب آلود و بی توجه شده ؟
بیاین توی سال نو یه تغییر و تکونی به خودمون بدیم –
میدونی به چی فکر میکنم ؟
به اینکه نمیخوام اول سالی توی سال کهنه پیش جا مونده باشم
و من امسالی با من پارسالی یکی باشه و از زندگی جا بمونم .
از چشام میخوام به همه چیز دقیقتر نگاه کنه تا حتی
دلخوشیهای کوچیک هم از دیدشون جا نمونه .
از همون لحظه ای که در جستجوی دلخوشی به
دور و برم دقت کردم – حتی هوای بهار –
یک دنیا خوشبختی به مشامم هدیه شد .
خوشبختی مثل یه پروانه ای که وقتی دنبالش میدوی –
پرواز میکنه – اما وقتی می ایستی میاد روی سرت هم میشینه .
من از صمیم قلب واسه همه آرزوی یه دنیا پروانه دارم !
بهترین روش تشکر از چیزهای خوبی که داری –
استفاده کردن از اوناست
بهترین راه قدر دانی از عشق بیان آن در تمام لحظات زندگی هست .
وقت – افکار – حضور و احساست رو به افرادی که دوست داری
اختصاص بده زیرا اونا هدایای ارزشمندی هستند .
بهترین راه قدر دانی از زندگی استفاده از آنست –
تو هر روز فرصت داری تا زندگی با معنا و
هدفمندی رو داشته باشی –
هر روز این فرصت رو داری که از لطف و صفائی
که دنیای تو رو پر میکنه استفاده ببری !
هر چی بیشتر قدردان این خوبیها باشی آنها بیشتر رشد خواهند کرد .
نوشته شده توسط: چکاوک
i شادکامی
چهارشنبه 86/1/22 ساعت 8:25 صبح
با آرزوی بهترین آرزوها برای شما دوستان عزیز
|
نوشته شده توسط: چکاوک
i ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدیدهای امروز:: :: بازدیدهای دیروز:: :: درباره خودم :: :: لینک به وبلاگ :: :: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من ::
:: آرشیو :: آرشیو دو :: وضعیت من در یاهو:: :: خبرنامه ::
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
36342
1
0
آرشیو یک
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385